𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖²
پس از ساعت ها کار طولانی مثل جنازه میشوم طبقه پایین کاخ مجللمان انباری هست که به گفته مادر فولاد زره اتاق من است.از نرده راهپله سر میخورم تا به پایین پاگرد برسم و با اتاقی کوچک و بو گندو مواجه شوم که بیشتر اساسیه اش متعلق به عهد باستان است.انقدر فریاد کشیده ام صدایم در نمیآید.خسته و نا امید خودم را روی قلوه سنگی ساخته دست بشر می اندازم که به نظر میرسد تخت باشد.آنقدر سفت و سرد است که اگر نمیدانستم فکر میکردم روی کوه یخ سقوط کرده ام.انباری سرد و نمور است و من هم لباس زیادی به تن ندارم.به احتمال قوی تا صبح یخ خواهم زد.اندوهی جان فرسا بر قلبم سنگینی میکند.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و من...به شدت بهت زده و ترسیده و غمگین و ضعیف و...در یک لحظه به یک میلیون واژه بدل میشوم که هیچکدامشان قادر به بیان کردن حال پریشانم نیستند.امشب برایم متفاوت خواهد بود و زندگی ام را به دو بخش تقسیم خواهد کرد.فعلاً این تنها چیزی ست که از آن مطمئنم.پدرم را فردا دفن میکنند و در کلیسا مراسمی برپا میکنند و بعد این زن دیوانه تمام مال و اموال پدرم را به بهانه اینکه قیم من است بالا خواهد کشید و من قرار است چکار کنم؟بینگو!من مثل یک مترسک می ایستم و اجازه میدهم آنچه پدرم با خون جگر به دست آورد را به تاراج ببرند.چون من ناتوانم.من به هیچ دردی نمیخورم و حتی نتوانستم خودم را نجات دهم!آیا این همان چیزی است که پدرم برایم متصور بود؟او فکر میکرد روزی دختری به بزدلی من داشته باشد؟فکر نمیکنم...
- ۱.۱k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط